داستان کوتاه
قاضی حکم را اعلام کرد: اعدام!!
حضار اعتراض می کردند. اما دخترک که سر تا پا پر از ترس و لرز شده بود نمی توانست حرفی بزند و حتی صدای دیگران را هم نمی شنید. دخترک را دستبند به دست بردند. داشت گریه می کرد. نمی خواست که شوهرش را بکشد. اما.. هر شب کابوس می دید. تا اینکه مسئول بند گفت: بیا بیرون... وقتشه...
ترسی که وجود دخترک را گرفته بود پاهایش را قفل کرده بود. جایی رو نمی دید. افکارش پر بود از صداهای مختلف... چشم هایش را باز کرد. دید که روی سکو ایستاده. قاضی: حرفی نداری؟! دخترک حرفی نداشت اما بغضش داشت می ترکید. کلاه سیاهی روی سرش کشیدند تا جایی را نبیند. طناب را انداختند دور گردنش. دیگر همه چی برایش تمام شده بود. امیدی نداشت. توی دلش از خدا کمک می خواست که یک لحظه زیر پایش خالی شد!!!!
دادستان: بیاریدش پایین. جنازه دخترک را پایین آوردند. دکتر در حال بررسی بود که با صدای بلند گفت: آقای دادستان... این دختر زنده ست...! گروهی مسئول رسیدگی شدند. دخترک بیهوش افتاده بود. پس از تحقیقات مشخص شد که طناب را اشتباهی به کلیپس دخترک بسته بودند!! بعععله!! و بدین گونه بود که یک کلیپس جان یک دختر را از مرگ نجات داد...کلید اسرار.
کلیپس ها را مسخره نکنین