گویند که روزی بایزید بسطامی با جمعی از یاران از گرمابه ای بیرون آمده و به مسجد می رفت. دیدند که مردی غریبه با لباسی فاخر در کنجی نشسته و سخت شیون می کند. نام و نشان او پرسیدند، گفت: من مبدع وسیله ای شگفت به نام "لوح جادویی" هستم که اموری خرق عادت از عهده اش همی بر آید. بدو گفتند: پس بهر چه این چنین شیون میکنی؟!
وی موی از سر خود بکند و زاری ها نمود و نیک از جای بشد و سرانجام لب به سخن گشود و چنین پاسخ داد: در سرزمینی که نامش را پارس گویند، این لوح بس گران مایه ی مرا، آلت دست کودکان و خردسالان کرده اند و آن را به بازی گرفته و صرفا از برای تفنن خود بهره برند! حال آنکه در بلاد دیگر به نیکی آن را در امور خود دخیل کنند و منافعی گران از آن برند.
بایزید و یاران بسی افسوس به حال دیار پارس خورده و برای خود جهت سیاهه نمودن سخنان سرور و مرادشان، با دینار بسیار لوح جادویی بگرفتند و استفاده ها بکردند و از برای او همی دعاها نمودند...
---------------------------------------------------------------------
پی نوشت: از نوشته های خودم بود :D