پنجره مجازی من

دلــنوشته های مــن از همه نـــوع موضـــوع

پنجره مجازی من

دلــنوشته های مــن از همه نـــوع موضـــوع

آخرین نظرات

۶ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

ﻣﺰﺭﻋﻪﺩﺍﺭی به ﻳﮏ جوان ﺩﺭ ﺗگزﺍﺱ ﻳﮏ ﺍﻻﻍ فروخت ﺑﻪ ﻗﻴﻤﺖ 100 ﺩﻻﺭ. ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﺰﺭﻋﻪﺩﺍﺭ ﺍﻻﻍ ﺭﺍ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺗﺤﻮﻳﻞ ﺑﺪﻫﺪ. ﺍﻣﺎ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ سراغ او ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﻣﺘﺄﺳﻔﻢ ﺟﻮﻭﻥ ﺧﺒﺮ ﺑﺪﻱ ﺑﺮﺍﺕ ﺩﺍﺭﻡ. ﺍﻻﻏﻪ ﻣﺮﺩ.»
ﺟﻚ جوان ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : « ﺍﻳﺮﺍﺩﻱ ﻧﺪﺍﺭﻩ . ﻫﻤﻮﻥ ﭘﻮﻟﻢ ﺭﻭ ﭘﺲ ﺑﺪﻩ»
ﻣﺰﺭﻋﻪﺩﺍﺭ ﮔﻔﺖ : «ﻧﻤﻲﺷﻪ . ﺁﺧﻪ ﻫﻤﻪ ﭘﻮﻝ ﺭﻭ ﺧﺮﺝ ﮐﺮﺩﻡ..»
ﺟﻚ ﮔﻔﺖ: «ﺑﺎﺷﻪ. ﭘﺲ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﺑﺪﻩ.»
ﻣﺰﺭﻋﻪﺩﺍﺭ ﮔﻔﺖ: «ﻣﻲﺧﻮﺍﻱ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﭼﻲ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﻲ؟»
ﺟﻚ ﮔﻔﺖ: «ﻣﻲﺧﻮﺍﻡ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻗﺮﻋﻪﮐﺸﻲ ﺑﺮﮔﺰﺍﺭ ﮐﻨﻢ.»
ﻣﺰﺭﻋﻪﺩﺍﺭ ﮔﻔﺖ: «ﻧﻤﻲﺷﻪ ﮐﻪ ﻳﻪ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻗﺮﻋﻪﮐﺸﻲ ﮔﺬﺍﺷﺖ!»
ﺟﻚ ﮔﻔﺖ: «ﻣﻌﻠﻮﻣﻪ ﮐﻪ ﻣﻲﺗﻮﻧﻢ. ﺣﺎﻻ ﺑﺒﻴﻦ. ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﮐﺴﻲ ﻧﻤﻲﮔﻢ ﮐﻪ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ.»
ﻳﮏ ﻣﺎﻩ ﺑﻌﺪ ﻣﺰﺭﻋﻪﺩﺍﺭ ﺟﻚ ﺭﻭ ﺩﻳﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ: «ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﭼﻪ ﺧﺒﺮ؟»
ﺟﻚ ﮔﻔﺖ: «به ﻗﺮﻋﻪﮐﺸﻲ ﮔﺬﺍﺷﺘﻤﺶ. 500 ﺗﺎ ﺑﻠﻴﺖ 2 ﺩﻻﺭﻱ ﻓﺮﻭﺧﺘﻢ ﻭ 998 ﺩﻻﺭ ﺳﻮﺩ ﮐﺮﺩﻡ.»
ﻣﺰﺭﻋﻪﺩﺍﺭ ﭘﺮﺳﻴﺪ: «ﻫﻴﭻ ﮐﺲ ﻫﻢ ﺷﮑﺎﻳﺘﻲ ﻧﮑﺮﺩ؟»
ﺟﻚ ﮔﻔﺖ: «ﻓﻘﻂ ﻫﻤﻮﻧﻲ ﮐﻪ ﺍﻻﻍ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﻣﻦ ﻫﻢ ۲ ﺩﻻﺭﺵ ﺭﻭ ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻡ.»

ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﺍﺱ ﺍﻡ ﺍﺱ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺎﺩ ﺑﺮﺍتوﻥ و میگه «ﺗﻮ ﻓﻼﻥ ﻣﺴﺎﺑﻘﻪ ﺷﺮﮐﺖ ﮐﻨﯿﺪ و ﻫﺰﯾﻨﻪ ﻫﺮ ﭘﯿﺎﻡ ﻓﻘﻂ 50 ﺗﻮﻣﻦ» ﺩﻗﯿﻘﺎً ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﻧﻮﻋﻪ.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۴ ، ۰۱:۲۸
فرزاد

پت و مت رو می برند جهنم، وسط راه بهشون میگن: بهتون یه آوانس میدیم. میگن چیه؟

میگن اینجا دو نوع جهنم داریم، یکی جهنم ایرانی ها و یکی هم جهنم خارجی ها. پت و مت می پرسن فرقش چیه؟ میگن تو جهنم خارجی ها هفته ای یکبار قیر داغ میریزن توی دهنتون، اما توی جهنم ایرانی ها هر روز!

خلاصه پت میگه من میرم توی جهنم خارجی ها و مت هم میاد توی جهنم ایرانی ها...

چند ماه بعد پت می بینه خیلی جهنم خارجی ها ناجوره! پیش خودش میگه بیچاره مت که هر روز قیر میخوره.

خلاصه میره سراغ مت، می بینه مت با رفیقاش نشستند دارن حال میکنن و خبری هم از قیر داغ نیست!!

پت با تعجب میگه جریان چیه؟؟

میگن بابا اینجا جهنم ایرانی هاست. یه روز قیر نیست، یه روز قیر هست ولی قیف نیست! یه روز هم که دو تاش هست یارو نمیاد سر کار، یه روز هم که همه چی جوره بخشنامه میاد قیر نریزین!!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۴۰
فرزاد

شیـر و رفقـاش نشسته بودن و مشروب میخوردن و خوش میگذروندن...
بین صحبت، شیره نگاهی به ساعتش میندازه و میگه:
"آُه! اُه! ساعت 11 شده! باید برم! خانم خونه منتظره!"
گاوه پوزخندی میزنه و میگه: "زن ذلیلو نیگا! ادعاتم میشه سلطان جنگلی!"
شیر لبخند تلخی میزنه و میگه:
"توی خونه یه شیـــر منتظرمه! نه یـه گاوی مثـل تــو !!!!"

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۱۶
فرزاد

مرد فقیری وارد کافی شاپ شد و پشت میز نشست. خدمتکار برای سفارش گرفتن به سراغش رفت. مرد پرسید: کیک شکلاتی چند است؟ خدمتکار گفت 50 سنت. مرد پول خردهایش را شمرد بعد پرسید: ​کیک معمولی چند است؟ خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پر شده بود و عده ای نیز بیرون کافی شاپ منتظر بودند با بی حوصلگی گفت: 35 سنت. مرد گفت: برای من ​کیک معمولی بیاورید. خدمتکار یک کیک آورد و صورتحساب را به مرد داد و رفت، مرد کیک را تمام کرد صورتحساب را برداشت و پولش را به صندوق پرداخت کرد و رفت. هنگامی که خدمتکار برای تمیز کردن میز رفت گریه اش گرفت، مرد فقیر روی میز در کنار بشقاب خالی 15سنت انعام گذاشته بود در صورتی که میتوانست کیک شکلاتی بخرد.

آری شکسپیر زیبا می گوید:

بعضی بزرگ زاده می شوند،

برخی بزرگی را بدست می آورند،

و بعضی بزرگی را بدون اینکه بخواهند با خود دارند...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۳ ، ۱۰:۳۱
فرزاد

رابرت داوینسن زو قهرمان مشهور ورزش گلف آرژانتین زمانی که در یک مسابقه موفق شد مبلغ زیادی پول برنده شود. در پایان مراسم زنی بسوی او دوید و با تضرع و التماس از او خواست تا پولی به او بدهد تا بتواند کودکش را از مرگ نجات دهد زن گفت که او هیچ هزینه ای برای درمان پسرش ندارد و اگر رابرت به او کمک نکند او می میرد قهرمان گلف دریغ نکرد و بلافاصله تمام پولی را که برنده شده بود به زن بخشید.
هفته ها بعد یکی ار مقامات رسمی انجمن گلف به او گفت که ای رابرت ساده لوح! خبرهای تازه برایت دارم آن زنی که از تو پول خواسته بود اصلا بچه مریض ندارد حتی ازدواج هم نکرده و او تو را فریب داده دوست من.
رابرت با خوشحالی جواب داد: خدا را شکر پس هیچ بچه ای در حال جان دادن نبوده است این که خیلی عالی است.


پی نوشت: البته شما هیچوقت از این کارها نکنین. من هم نمیکنم. کمک کردن هم قاعده و روش داره. این نوشته رو بخاطر نوع نگاه گذاشتم.

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۳ ، ۲۳:۱۰
فرزاد

قاضی حکم را اعلام کرد: اعدام!!

حضار اعتراض می کردند. اما دخترک که سر تا پا پر از ترس و لرز شده بود نمی توانست حرفی بزند و حتی صدای دیگران را هم نمی شنید. دخترک را دستبند به دست بردند. داشت گریه می کرد. نمی خواست که شوهرش را بکشد. اما.. هر شب کابوس می دید. تا اینکه مسئول بند گفت: بیا بیرون... وقتشه...

ترسی که وجود دخترک را گرفته بود پاهایش را قفل کرده بود. جایی رو نمی دید. افکارش پر بود از صداهای مختلف... چشم هایش را باز کرد. دید که روی سکو ایستاده. قاضی: حرفی نداری؟! دخترک حرفی نداشت اما بغضش داشت می ترکید. کلاه سیاهی روی سرش کشیدند تا جایی را نبیند. طناب را انداختند دور گردنش. دیگر همه چی برایش تمام شده بود. امیدی نداشت. توی دلش از خدا کمک می خواست که یک لحظه زیر پایش خالی شد!!!!

دادستان: بیاریدش پایین. جنازه دخترک را پایین آوردند. دکتر در حال بررسی بود که با صدای بلند گفت: آقای دادستان... این دختر زنده ست...! گروهی مسئول رسیدگی شدند. دخترک بیهوش افتاده بود. پس از تحقیقات مشخص شد که طناب را اشتباهی به کلیپس دخترک بسته بودند!! بعععله!! و بدین گونه بود که یک کلیپس جان یک دختر را از مرگ نجات داد...کلید اسرار.

کلیپس ها را مسخره نکنین خنده

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۳ ، ۲۳:۵۶
فرزاد